گزارش برنامه صعود به قله دماوند – جبهه شمالی
به نام خداوند مهربان
نام برنامه: صعود به قله دماوند – جبهه شمالی "برنامه ۱۷۶"
همنوردان شرکت کننده: فیروز شیخ نژاد، آرش کوشانی، حمید رضا رحیمی، محمد اسدی، امیر هراتیان، سارا مشرفی، مینا رحیمی، بابک کدخدازاده، حسین عامری، حمید رضا طیب، محمد جلال، آرزو عالی پناه، احیا کیقبادی، امیر ایزدپناه، امیرحسین عدالت فر
سرپرست برنامه: حمیدرضا رحیمی
کمک سرپرست: امیر هراتیان
زمان برنامه: ۱۶ الی ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
جلودار گروه: محمد صادق جلال
عقب دار گروه: فیروز شیخ نژاد
نویسنده: حسین عامری
به خوبی روزهای آخر شهریور را به یاد دارم.روزی که سر جاده پلور با حسرت نظاره گر کوهنوردانی بودم که راهی قله ی عشق می شدن..دماوند با اون نگاه جادویی و گیراش از دور بدجوری دلربایی می کرد و آدم های بسیاری را به سمت خودش جادو می کرد.چشمانم را بستم و کلی عشق بازی با دلبر جان کردم.حالا که یکسال از اون روزها گذشته می خواهم با چشمان کاملا باز معشوق خودم را در آغوش بگیرم.
۹۸/۵/۱۶ روز ملاقاته.ملاقاتی ناب و دست اول برای بعضی ها و تجدید دیدار چندی دیگر از افراد گروه با دماوند زیبا.در دو برنامه ی مقدماتی سرکچال و خل الراس توچال کاملا از چند و چون برنامه آگاه بودیم.حمید رحیمی سرپرست گروه همانند تمام برنامه های دیگر پر انرژی و مصمم برنامه ی سه روزه دماوند را برامون شرح کرده بود.تمام سوال های کِی و کجا و چگونه در دو برنامه ی قبل پاسخ داده شده بود.همه ی افراد گروه خودشون را برای یک صعود قوی و پرنشاط آماده کرده بودند.
آقای صالحی راننده ی خوش رو و پر محبت گروه ما همانند تمام برنامه های قبل راس ساعت ۲۰:۳۰ منتظر ما بود.من و حمید رضا طیب اولین نفرات گروه بودیم که در محل قرار اول (آریاشهر) حضور پیدا کرده بودیم.طولی نکشید که سر و کله ی سایر افراد گروه هم پیدا شد.در نهایت مینی بوس همراه با ۷ نفر از افراد گروه(حمید رحیمی-مینا رحیمی-حمید رضا طیب-فیروز شیخ نژاد-محمد اسدی-امیر ایزدپناه-حسین عامری)به سمت محل قرار دوم به راه افتاد.جایی که ۸ نفر باقیمانده گروه(بابک کد خدازاده-امیر هراتیان-سارا مشرف-احیا کیقبادی-محمد جلال-ارزو عالی پناه-امیر حسین عدالت خواه) از دیر کرد ما حسابی کلافه شده بودند.البته براشون یک نقطه مسرت بخش نیز داشت چرا که قرار بود حمید خان رحیمی بابت تاخیر به هممون بستنی بده.این رسم و آیین دیرین مرهمی بود برای چشم انتظاری بچه ها.با توجه به عدم آنتن دهی در منطقه حمید رحیمی با بهار یکی از افراد گروه در تهران هماهنگ کرده بود که کار پشتیبانی تیم را عهده دار شود.تمام بچه ها شماره تماس یکی از افراد درجه یک خانواده شون را در اختیار ایشان و ما نیز شماره ایشان را در اختیار خانواده قرار دادیم.حمید در کل مسیر با ایشان در ارتباط بود و بهار را از چند و چون احوالات گروه مطلع می کرد.
ساعت از 10 شب گذشته بود که از تهران خارج شدیم و به سمت روستای ناندل حرکت کردیم.
۴ ساعت زمان لازم بود برای رسیدن ما به روستای ناندل.تقریبا ساعت ۲ بامداد به روستا رسیدیم و شب را در منزلی که از قبل هماهنگ شده و متعلق به آقای فتحی بود مستقر شدیم.هزینه اقامت شبانه هر شخص ۲۰ هزار تومان آب خورد.جیر جیر صدای در چوبی و رفت و آمد های ما خواب را برای پیرزن صاحب خانه آشفته کرده بود.خواب بر چشمان ما حرام و بر تن خسته ی پیرزن حلال بود. بالاخره چشمان ما نیز همچون تن صاحبخانه آرام گرفت.
پس از چند ساعت خواب مفید راس ساعت ۵ صبح کلیه افراد گروه از خواب بلند شدن.سوخت روز اول ما صبحانه اندکی بود که با مقداری سیر خام میل شد.حس بدی داشت اما قرار بود حس بهتری در اوج برامون به ارمغان بیاره.
برای بردن ما از روستا تا سنگ بزرگ، نیسانی تدارک دیده شده بود.آقا فتح الله با آن سیمای خوش رو و پر انرژی که چندین ساله حکم جدایی ناپذیز برنامه های دماوندمون هست با یک ساعت تاخیر و در ساعت ۷ صبح رویت شد. کوله های پیچیده شده در گونی های نارنجی بزرگ تا نیسان توسط بچه ها دست به دست می شدن.شوق و شعف از چشمان و لبان همه بچه ها نمایان بود.نیسان سواری و آواز کیف بچه ها را حسابی کوک کرده بود.قامت دماوند در پس پرده ای از مه پوشیده شده بود. ساعت ۸:۴۵ بلاخره به دشت رسیدیم.محل قرار ما و آغاز حرکت گروه سنگ بزرگی در دل دشت بود که معروف به سنگ بزرگ بود.حمید با آقا فتح الله بابت رفت و برگشت ما توسط نیسان ۴۰۰ هزار تومان توافق کرده بود.
دماوند از آنچه فکر می کردیم نزدیکتر بود به گونه ای که خیال می کردیم تا قله اندکی بیشتر راه نیست.دیری نگذشت که آقای فتحی همراه با ۳ راکب از راه رسید.هر یک از بچه ها وسایل خود را در دو کوله قرارداده بودند.کوله اصلی و سنگین ما می بایست توسط قاطر ها تا ایستگاه دوم یعنی جانپناه ۵۰۰۰ متری حمل می شد.اما با توجه به ریزشی بودن منطقه و آسیب یکی از قاطر ها در روز گذشته آقای فتحی راضی با انجام این کار نشد. اصرار از ما و انکار از ایشان منجر بر این شد که کوله ها تا جانپناه اول که در ارتفاع ۴۰۰۰ متری قرار دارد حمل شود و الباقی مسیر توسط خودمان کوله کشی شود.قرار بر این بود که در کوله های اصلی مقدار ۳ لیتر آب،نهارو شام دوروزه، چادر و کیسه خواب قرار داده شود و در کوله های حمله آب یکروزه و تنقلات مورد نیاز حمل شود.آقای فتحی برای مسیر رفت به ازای هر کوله مبلغ ۶۰ هزار تومان دریافت می کرد. مبلغی که به نسبت سایر قاطر چی ها منصفانه تر بود.
پس از ثبت عکس های یادگاری در دل دشت بالاخره به صف شدیم.محمد جلال سرقدم و فیروز ته قدم شد.امیر هراتیان هم جانشین و کمک سرپرست و من هم مسئول ثبت لحظه های ناب.قدم به قدم و در یک ستون به راه افتادیم.صدای تنفس بچه ها سمفونی جالبی ایجاد کرده بود.موسیقی زیبایی که از زیباترین خطوط مهربانی شنیده می شد.حمایت و پشتگرمی نتیجه ای ایست که تنها با کار گروهی میسر می شود.
پس از هر ساعت پیمایش صدای سوت توقف شنیده می شد.اندکی استراحت می کردیم و مجددا به راه می افتادیم.در طول مسیر گاهی قاطران و گاهی گروه از یکدیگر سبقت می گرفتند.سرانجام این قاطران بودن که برنده ماراتن شدن.بلاخره پس از ۵ ساعت پیمایش و در ساعت۱۴:۳۰ به جانپناه ۴۰۰۰ متری رسیدیم(ارتفاع جی پی اس ۳۸۶۰).آقای فتحی کوله ها را خالی کرده و آماده بازگشت بود.باد شدیدی در حال وزش بود.برای صرف نهار چند تن از بچه ها به داخل و بقیه هم در کنار جانپناه مشغول صرف نهار شدن.اکثر بچه ها برای نهار روز اول مواد غذایی شامل کربوهیدرات آورده بودن.تا جانپناه دوم نیز راه زیاد بود و می بایست کوله های اصلی نیز حمل می شد.پس از یک ساعت توقف و تجدید قوا ستون گروه ام اس سنتر تشکیل و به راه افتاد.
صدای شکستن سنگ ها و سقوط شان در دل یخچال ها رعبانگیز بود. گرمای هوا و کوله های سنگین و مسیر پر شیب، صعود را سخت تر کرده بود.یالی که قرار بود ما را به جانپناه دوم برساند از میان یخچال های دوبیسل و عروسکها می گذشت.با توجه به ترافیک موجود در مسیر و حدس آنکه ممکن است در ایستگاه دوم فضای کافی برای برپایی ۶ چادر وجود نداشته باشد،با دیدن فضایی مناسب تصمیم بر آن شد که در ارتفاع ۴۴۰۰ متری و در کنار صخره هایی ایمن و به دور از سقوط سنگ ها کمپ بر قرار شود.بلاخره تصمیم بر آن شده و من و بابک هم چادر خودمان را برپاکردیم.دشتِ پوشیده از مه و غروب زیبای خورشید در کنار دامنه ی زیبای دماوند، دل ما و یخچال های پیرامون را حسابی آب کرده بود.مگر لذت کوهنوردی غیر از دیدن این چنین صحنه هایی است.
پس از اندکی استراحت در داخل چادر مشغول تدارک شام شدیم.سوپ و نودل را می توان بهترین گزینه برای شام دانست.زمین ناهموار و خستگی راه و ارتفاع بالا مانع از یک خواب راحت می شد.درون کیسه خوابم چشمانم را به امید فردایی پر از سلامتی و نشاط بستم.
عقره ی ساعت در حال نزدیک شدن به ۵ بود که قبل از صدای زنگ از خواب بیدار شدم.در سرما و تاریکی هوا نگاهی به قله انداختم و برایش خط و نشان کشیدم که مبادا روی ناخوش نشان دهد و مرا نپذیرد.
قرار بود با کوله های حمله کمپ را ترک کنیم.متاسفانه یکی از بچه ها به دلیل ضعف شدیدی که شب قبل به سراغش آمده بود قادر به همراهی گروه نبود. اتفاق ناخوشایندی که اول صبح گروه را درگیر خودش کرد.بلاخره تصمیم بر آن شد که محمد جلال عزیز همراه با چندی از نفرات گروههای دیگر به جانپناه پایین دست برود که البته قبل از رسیدن دوستان، همه بچه ها حاضر شدن از صعود صرف نظر کنن و با محمدجلال برگردن. به جهت آگاهی از شرایطش یکی از بیسیم ها نیز در اختیارش گذاشته شد.
ساعت ۶ صبح بود که به راه افتادیم. خورشید از زیر ابرهای دشت در حال بالا آمدن بود. طلوع گرما بخشش بر دشت و وجود ما،منظره ی خارق العاده ای را ترسیم کرده بود.ارتفاع منطقه مداوم توسط حمید قرائت می شد.لحظات جذابی بود.وقتی که از ارتفاع آزادکوه گردن کج و سبلان و علم کوه گذر کردیم فقط و فقط این پدر رشید کوههای ایران بود که خود نمایی می کرد.پس از ۲ ساعت پیمایش و در ساعت ۸ صبح به جانپناه دوم رسیدیم.جانپناهی که به ۵۰۰۰ متری شناخته می شود اما ارتفاع آن کمتر از آن مقدار تخمین زده می شد.توقف کوتاهی کردیم و بلافاصله به راه افتادیم.خوشبختانه طی تماس با محمد جلال متوجه حال خوب او شدیم.
دست به سنگ های مسیر در کنار یخچال های آن حسابی آدرنالین خون مان را افزایش داده بود.تاثیر فشار هوا و کمبود اکسیژن و بوی گوگرد کاملا محسوس بود.آمادگی جسمانی مناسب بچه ها و اصول صحیح نفس گیری باعث شد این مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذاریم.
در انتهای یال منتهی به قله و محل تلاقی جبهه شمالی و شمال شرقی بودیم که صدای مسعود صوفی رو از جبهه شمال شرقی شنیدیم. لحظه هیجان انگیزی بود که مسعود رو در دماوند، هر چند با فصله ۵۰۰ متری میدیدیم و ناگفته نماند که با فریادهاش و ماشالا گروه گفتن هاش حسابی انرژی گرفتیم. اینکه چطوری ما رو از اون فاصله تشخیص داده بود احتمالا یه کاریه که فقط از مسعود برمیاد.
لحظه وصال نزدیک و نزدیک تر بود.خاک زرد زیر پایمان و آتش درون دماوند خبر از میزبانی گرمش را میداد.ساعت ۱۴ زمان مهمانی گروه در تالار زیبایی های دماوند بود.اشک ها و لبخند ها گوش تا گوش چهره ها را نقاشی کرده بود.این بهترین و ناب ترین لحظه ورزشی من بود.سلام بر تو ای دماوند.سلام بر تو ای شیر خفته و سلام بر تو ای نگین کشورم ایران.آغوش افراد گروه بهترین جا برای ریختن اشک شوق بود.در ورای اشک هایمان محمد جلال عزیز به خوبی یاد می شد.سر قدم عزیزمان که در نبودش حتما حکمتی نهفته بود.دم همه ی بچه های گروه گرم،چه دختران و چه سه تن از بچه ها که علی رغم داشتن بیماری ام اس، بر همگان ثابت کردن که با اراده و زحمت و پشت کار می توان سقف آرزو ها را جا به جا کرد هرچند سقف ارزوهایت به اندازه قامت دماوند باشد.عکس هایی از پس دوربین های موبایل و لنزهای چشمانمان به یادگار ثبت و ذخیره شد.آرشیوی از زیباترین و رمانتیک ترین لحظات عمرمان را برای روز های سخت آینده ی پیش رو ذخیره کردیم،روز هایی که قرار است با مرور خاطراتش کلی انرژی بگیریم.
با اعلام مامور هلال احمر می بایست قله را ترک می کردیم،چاره چه بود ما نیز اینچنین کردیم و راس ساعت ۱۵ بود که سمت پایین سرازیر شدیم.ارتفاع زدگی یکی از بچه ها سبب شد که به کندی پایین بیاییم.مسیر پر شیب و ریزشی کار را برایمان سخت کرده بود چرا که با هر گام سنگ های بزرگ و کوچک به سمت کوهنوردان پایین دست پرت می شد و همین امر حسابی آزار دهنده و خطرناک شده بود. ۴ ساعت زمان برد تا به جانپناه ۵۰۰۰ متری رسیدیم.بی درنگ به راه خود ادامه دادیم، چرا که مسیر پر بود از چالش هایی که میبایست در نور روز از آن عبور میکردیم.عدم همراه داشتن هدلامپ باعث شد که یک ساعت آخر مسیر تا کمپ را در تاریکی پیمایش کنیم. سرانجام ساعت ۲۱ به چادرها رسیدیم.آغوش محمد جلال حسابی اشک تک تک بچه ها را در آورده بود.محمد جلال در نبود ما علاوه بر تدارک چای، هماهنگی های لازم را برای فرود فردا از قبیل نیسان و قاطر ها را انجام داده بود.
همراه بابک مختصر شامی خوردیم و شب دوم را نیز در دامان دماوند و در سکوت مطلق به پایان رساندیم.
صبح فردا در تاریکی چادرهایمان راجمع کرده و به سرعت به راه افتادیم چرا که با آقای فتحی بابت حمل کوله هایمان در ساعت ۶ صبح در جانپناه اول قرار داشتیم.ساعت ۷ صبح آقای فتحی همراه با قاطر هایش از راه رسید.خرامان کنان در مسیر سنگ بزرگ در حرکت بودیم گهگاهی به عقب خیره می شدم و مسیر صعود را در ذهنم مرور می کردم.از این بابت خدا را بسیار شکر می کردم. ساعت ۹ صبح به سنگ بزرگ رسیدیم. عده ای از کوهنوردان در حال خالی کردن بارهایشان به جهت صعود و عده ای هم مثال گروه ما در حال برگشت بودند. سوار نیسان شدیم و به روستا بازگشتیم جایی که آقای صالحی انتظار ما را می کشید.
تصمیم داشتیم در روز اخر به سمت روستای لاریجان رفته و تن خسته ی خود را در آب جوش دماوند بشوریم. در روستای لاریجان استخری دربست در اختیار گرفتیم. وای که چقدر این آبتنی به تک تک بچه ها چسبید. هزینه اجاره یک ساعته استخر ۳۵۰ هزار تومان برای گروه هزینه در بر داشت. آراسته و تمیز به سمت تهران به راه افتادیم. صرف نهار آخرین برنامه ی گروهی برنامه ی سه روزه ما بود.
در نهایت ساعت ۱۹ کلیه ی بچه ها به امید اتفاقات خوش آینده به تهران رسیدیم و از همدیگر خداحافظی کردن.
خدارا شکر که توانستیم بار دیگر از زیبایی های طبیعت بهره لازم را ببریم.ممنون ای دماوند که دلیل اتفاقات خوش چند روزمان تو بودی.
تشکر از گروه ام اس سنتر
تنظیم کننده گزارش حسین عامری
دیدگاهتان را بنویسید